هه سلام يلداتون مبارك هر چند من كه يلدا رو اصلا درك نميكنم امشب همه دور هم هستن من تنهام نميدونم چرا من برعكس قوانين آدم ها هستم موقعي كه همه تنهان من خود به خود يكي رو دارم ولي الان چي... الان از همه تنهاترم از همه خدايا تو هم تنهايي نه اونجا شب يلدا چطوره؟ما رو دعوت نميكني؟باشه خدا هم ديگه حوصله ما رو نداره ديگه نميخوام توي اين وب حرف هاي كليشه اي عاشقانه بزنم ديگه نميخوام شعر هاي با قافيه قشنگ بنويسم ديگه نميخوام داستان هاي عاشقانه اي كه يكي از يكي كليشه اي تر هستش و بزارم ميخوام واسه خودم باشم نميخوام نميخوام ديگه واسه آمار بازديد كاري كنم ديگه هم به هيشكي خبر نميدم هر كي دوس داشت و اين وب به دلش نشست ميتونه بياد

اي خدا ديوونه شدممممممممممممممممممممم

http://blog.basidoon.ir/wp-content/uploads/35007.jpg

 

 
 

خدایااااا......

 

کفر نمی گویم،پریشانم..................

 

چه می خواهی تو از جانم؟ مرا بی آن که خود خواهم اسیر

 

 زندگی کردی.................

 

خداوندا..........تو مسئولی....................

 

خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه

 دشوار است..........

 چه رنجی می کشد آن کس که انسان است وازاحساس

 سرشار..............

 خداوندااااااااا........

 کفر نمی گویم.........پریشانم............

 می دونی وقتی خدا داشت بدرقم می کرد بهم چی گفت؟؟؟؟

       جایی که می ری مردمی داره که می شکننت،مبادا که

بشکنی...   من همه جا باهاتم و تو تنها نیستی......... (پس چرا من

اينطوريم؟)

 

      تو کوله بارت عشق ميزارم تا بگذری....

      قلب می ذارم که جا بدی....

     اشک می ذارم که همراهیت کنه

 

       و مرگ....

 

       که بدونی که دوباره بر میگردی پیش خودم...


برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 29 آذر 1390برچسب:, | 20:51 | ♥autumn boy♥ |

http://www.askquran.ir/gallery/images/47620/1_72185209770101205182117167233158110191201185.jpg
خونی چکید و حنجره ی خاک جان گرفت

بغضی شکست و دامن هفت آسمان گرفت

آبی که دستبوس عطش بود شعله زد

آتش، سراغ خیمه ی رنگین کمان گرفت

ابری برای گریه نیامد ولی زسنگ

خون، غنچه غنچه خاک تو را در میان گرفت

" اسبی ز سمت علقمه آمد" دگر بس است

تیری امام آینه ها را نشان گرفت

مانده است در حکایت این سوگ، شعر من

چندان که جسم سوخت و آتش به جان گرفت

از آخرین شراره چنین می رسد به گوش:

باید تقاص عافیت از کوفیان گرفت

اين تاسوعا عاشورا هم اومد و رفت نميدونم من تغيير كردم يا نه هيچ وقت حس يا اباالفضل گفتن ديشب و با هيچ حسي عوض نميكنم توي دنيا شما رو هم دعا كردم راستي شما در مورد خودتون چي فكر ميكنين تغيير كردين؟


ايشاالله بحق صاحب همبن روز به آرزوهاتون برسين


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:, | 18:6 | ♥autumn boy♥ |

http://www.pic.iran-forum.ir/images/znwuhcd55wb1qkq0dw.jpg
 


اهای اهل زمونه 

 

 

 

دلم داره بهونه

 

 

 

دلمو عشق ابوالفضل علی کرده دیوونه

 

 

 

اهای بود و نبودم

 

 

 

تویی شعر و سرودم

 

 

 

ببین به زیر طاق ابرویت سجده نمودم

 

 

 

گردون زتو حیرون

 

 

 

لیلا به تو مجنون

 

 

 

ای ماه بنی هاشمیان

 

 

 

ای یار دل خون

 

 

 

من دل به توبستم

 

 

 

آیینه شکستم

 

 

 

با دیدن تو از دو جهان مستانه رستم

 

 

 

آهای مشتی عالم

 

 

 

 نمکه غمه محرم

 

 

 

اسم نازنین تو برا حسین یه اسم اعظم

 

 

 

دلت یاسه پر احساسه علمدار رشیدم

 

 

 

تویی صبرو امیدم

 

 

 

بیا ای قامت رعنای تو نخل امیدم

 

 

 

اهای اهل زمونه 

 

 

 

دلم داره بهونه

 

 

 

دلمو عشق ابوالفضل علی کرده دیوونه

 

 

 

آهای مشتی عالم

 

 

 

 نمکه غمه محرم

 

 

 

اسم نازنین تو برا حسین یه اسم اعظم

 

 

 

 

 

بحق حضرت اباالفضل به تمام آرزوهاتون برسين


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:, | 7:40 | ♥autumn boy♥ |

به نام خداي حسين آفرين

عکس های هنری با طرح امام حسین

باز باران ، بی طراوت ، کو ترانه؟! سوگواری ست ،رنگ غصه ، خیسی غم


می خورد بر بام خانه ، طعم ماتم . یاد می آرم که غصه ، قصه را می کرد کابوس

بوسه می زد بر دو چشمم گریه با لبهای خیسش.

می دویدم، می دویدم ، توی جنگل های پوچی ، زیر باران مدیحه ، رو به خورشید ترانه ، رو به

سوی شادکامی .


می دویدم ، می دویدم ، هر چه دیدم غم فزا بود ، غصه ها و گریه ها بود ،


بانگ شادی پس کجا بود؟

این که می بارد به دنیا ، نیست باران ، نیست باران ، گریه ی پروردگار است،


اشک می ریزد برایم.


می پریدم از سر غم ، می دویدم مثل مجنون ، با دو پایی مانده بر ره از کنار برکه ی خون.


باز باران ، بی کبوتر ، بوف شومی سایه گستر ، باز جادو ، باز وحشت

بی ترانه ، بی حقیقت ، کو ترانه؟! کو حقیقت؟!


هر چه دیدم زیر باران ، از عبث پر بود و از غم ، لیک فهمیدم که شادی



مرده او دیگر به دلها ، مرده در این سوگواری…


آرزو ميكنم توي اين ماه به تمام آرزوهاتون برسين


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 13 آذر 1390برچسب:, | 16:38 | ♥autumn boy♥ |

اسم اين وبلاگ به ردپاي عشق تغيير كرده مرسي باي


برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 3 آذر 1390برچسب:, | 23:6 | ♥autumn boy♥ |

به نام او كه جرمش فقط خدا شدن بود

http://media.somewhereinblog.net/images/sondohin_1276677277_1-blood_flower_by_milkmaiden.jpg

 

احساس میکنم گلی بیچاره ام...

که به دست ناسپاسی چیده شده ام کسی چه میداند...؟

شاید برای گلدانی شیشه ای تا زینت چند روز خانه ای باشم...!

و شاید مرا چیده اند برای سنگ مزار مرده ای تا دلگرمی خانواده ای باشم...!

به هر دلیل خوب میدانم که عاقبت خشک خواهم شد...

به زودی زود...

دور از خانه ام خاک...



آرزومند آرزوهايتان عرفان


برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 3 آذر 1390برچسب:, | 19:56 | ♥autumn boy♥ |

به نام او كه جرمش فقط خدا شدن بود
http://softpersia.ir/images/4mtabs8wisib82ku6dn.jpg

 عاشقي می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد.

او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود.

و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟

عاشق گفت : خدایا! عشق، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم. به همه این سال ها و قرن ها، زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم کم است.

خدا گفت : اما عاشقی، سبکی است. عاشقی، سفر ثانیه است. نه درنگ قرن ها و سال ها. بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه که من به تو می دهم.

عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را.

اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است. به کسی که همراهی اش کند. به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است.

خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی. "هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو، در سفری که که نامش عشق است.

و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد.
عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده بود.

عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت. جز خدا که همیشه با او بود.


آرزومند آرزوهايتان عرفان


برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 3 آذر 1390برچسب:, | 19:54 | ♥autumn boy♥ |